دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com
رمان آقای مغرور خانم لجباز قسمت اول از خوندنش لذت ببرین :
مقدمه:
کنار بغض خیس پنجره می نشینم...
با سرانگشتانم روی تن سرد شیشه، قلبی را نقاشی می کنم...
قلب؟
کدام قلب؟
همان قلبی که بازیچه ی غرور تو می شود ولجبازی های من؟
تو در دریای غرورت غرق می شوی و من زنجیره ای از لجبازی هایم می بافم!!!
به همین آسانی تو از من دور می شوی و من از تو...
می دانی؟میان من تو فاصله است
نه فاصله ای که به متر باشد یا شایدهم کیلومتر!
میان ما فاصله ای ست به قدغرور بیش از اندازه ی تو و لجبازی ها وبهانه های کودکانه ی من!!!
بیا...
بیا عشق را قربانی خاله بازی های کودکانه مان نکنیم...
بیا کنارم.دستانت را دور کمرم حلقه کن دستانم را در دست بگیر...
باانگشت هایت کنار قلب من قلبی بکش...
دیگر نمی خواهم عشق را با غرور ودیوانگی سربِبُرم و قربانی کنم
بشینم وچشمانم ببارد و به روزگار لعنت بفرستم!
نه!من نمی خواهم با دستان خودم،همه چیز را تباه کنم...
بیا...
دیگر تو آن آقای مغرور نباش
و من خانم لجباز...
بیا عاشق شویم...باهم!!!..................
ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم...یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره...خدایا عجب شیرتو شیریه ها!
صادقی:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه...
نادری:قربان...اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می ده
صادقی:ای وای...اون دیگه کیه؟دیوونه جلوی تیررس قرار گرفته ...تو حواست به بچه ها باشه...اون احمد لعنتی فرار نکنه ها...من برم ببینم اون دیوونه کیه...
نادری:باشه حواسم هست...شما هم مراقب باش
آرمان:آیـــــــــــــــی... .
صادقی:ساکت شو تکون بخوری یه گلوله تو مغزت خالی می کنم...صدات دربیاد می کشمت ...روانی جلوی گلوله وایستادی...از جونت سیر شدی؟
یا خدا این دیگه کیه؟وای دستش رو محکم گذاشته رو دهنم...
صادقی:چته؟چرا اینقدر دست و پا می زنی؟
خب دیوانه دستش رو هم برنمی داره از رو دهنم...دیگه دارم خفه می شم...نه اینطوری نمی شه...می ریم واسه یه گاز جانانه آماده شیم بگیر که اومد...
صادقی دستش رو برمی داره وهی تو هوا تکون می ده:اه...لعنتی...مگه سگی گاز می گیری؟
آرمان در حال نفس نفس زدن
-دستت رو گذاشتی رو دهن من نمی گی خفه می شم؟ تو دیکه از کجا پیدات شد؟ دست از پا خطا کنی با تیر...ای وای خدا اسلحه ام کو؟
صادقی با پوزخندگفت:منظورت اینه؟
اسلحه رو تو دستاش تکون میداد تا اومدم بگیرم کشید عقب
صادقی:نه نه خانوم کوچولو این خیلی واست خطرناکه ممکنه خودت رو زخمی کنی...
آرمان:حرف مفت نزن اسلحه ام رو بده به من
وحشی شد.با خشم اومد جلو...چونه ام رو گرفت واز رو زمین بلندم کرد:احمد کجاست؟
آرمان:ولم کن وحشی...احمد؟من باید این سوال رو از تو بپرسم؟احمد لعنتی کجاست؟
نادری:قربان...قربان...کجایید� �بیاین خبرخوش دارم بچه ها جلوتر دم پمپ بنزین احمد رو دستگیر کردن...اینجاهم پاک سازی شد..قربان کجایین؟
صادقی:صبر کن نادری اومدم
آرمان:ولم کن داری خفم می کنی...
صادقی:ساکت باش حرف نزن
همینطور که با یه دستش من رو گرفته بود کشون کشون منو کشید بیرون
نادری:این بدبخت رو چرا اینطوری گرفتین؟
آرمان:بدبخت خودتی ولم کنید جفتتون رو می کشم...
صادقی:مورچه چیه که کله پاچش باشه
نادری با خنده:قربان...سردار کاشانی اینجان...
آرمان:سردار؟
صادقی:باشه می رم پیششون الان. بعد رو به من گفت:ساکت باش یه کلمه حرف هم نزن
مچ دستم رو محکم تو دستش گرفت. لعنتی چه هیکلی هم داره، نمی تونم دستم رو از تو دستاش دربیارم. گفت سردار، یعنی ممکنه پلیس باشن؟ به این که نمی خوره، خیلی وحشیه. دستم رو ول کن! آخ جون، الان حسابش رو می رسن! پیش سردار کاشانی و سرهنگ محمدی و یه سرهنگ دیگه احترام نظامی گذاشت. همچنان دستم تو دستاش بود. کنترل خودم رو از دست داده بودم.
سردار- این بنده خدا رو چرا این طوری گرفتی سرگرد؟
سرگرد؟ اوه اوه چه گندی زدم، چقدر بهش فحش دادم!
سرگرد- دستبند نداشتم قربان، مجبورم.
هیچی نمی گفتم و ساکت و با یه لبخند شیطانی صحبت هاشون رو گوش می کردم. وایستا جناب سرگرد، الان حالت رو می گیرم، به من می گن عسل آرمان.
سرهنگ محمدی- ول کن دست دخترم رو سرگرد، این که متهم نیست.
سرگرد- متهم نیست؟
سرهنگ طلوعی با صدای آروم و زیر لب گفت:
- ول کن دستش رو، اون پلیسه.
سرگرد برگشت و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. پشت چشم براش نازک کردم و منی که تا اون موقع ساکت بودم، با حرص گفتم:
- بهتون نمیاد سرگرد باشید. یه سرگرد آگاهی هوشمندانه تر بر خورد می کنه. یعنی شما نفهمیدید من پلیسم؟
در حالی که با اخم دستم رو ول می کرد، با حرص و خشم اندک گفت:
- نه یونیفرمی، نه چادری، نه چیزی، از کجا باید می فهمیدم پلیسید سرکار خانم؟
خب راست می گفت، البته اونم یونیفرم نپوشیده بود، اما حق به جانب گفتم:
- من مامور مخفی بودم و احتیاجی به یونیفرم نداشتم، قابل توجه شما جناب سرگرد گرامی!
انتظار نداشت اون طور باهاش حرف بزنم. کارد می زدی خونش در نمی اوم. عاشق کل کل کردن با مافوقام بودم، یه دختر شر و عاشق هیجان. چند دوره قهرمان تیراندازی و کاراته ی کشور شده بودم. از هیچی نمی ترسیدم. پدرم قاضی بود و داییم سرهنگ محمدی. از بچگی تو قانون بزرگ شده بودم. تو افکارم پرواز می کردم.
سردار کاشانی- سروان آرمان کجایی؟
- ببخشید قربان، حواسم نبود. چی فرمودید؟
کاشانی- بهت تبریک می گم دخترم، کارت مثل همیشه عالی عالی بود. من به داشتن همچین ماموری تو دایره ی مامورین مخفی افتخار می کنم.
پشت چشمی برای سرگرد نازک کردم. چپ چپ نگاهم می کرد.
با لبخند کجی کنج لبم گفتم:
- مثل همیشه انجام وظیفه بود قربان.
سرهنگ طلوعی- الحق و الانصاف، حلال زاده به داییش می ره سرهنگ جان.
همه خندیدن.
سردار کاشانی- از تو هم ممنونم سرگرد صادقی، خیلی زحمت کشیدی.
صادقی- کاری نکردم قربان.
- زخمی شدید شما. دستتون خون ریزی کرده؟ ماشین آمبولانس اون جا هست، برید اون جا.
کاشانی- آره پسرم، برو. ما هم می ریم اداره. منتظر گزارشاتون هستیم. خداحافظ.
احترام نظامی گذاشتیم و رفتن. تنها شدیم.
- ببینم دستتون رو سرگرد.
صادقی دستش رو پس کشید و نذاشت به بازوش دست بزنم.
- فقط می خوام ببینم چی شده، گلوله خوردید.
صادقی- مهم نیست.
- چرا مهمه.
با طعنه ادامه دادم:
- حیفه یه همچین نیروی کار آمدی رو اداره ی آگاهی به خاطر ندونم کاری و سهل انگاری از دست بده جناب سرگرد.
با خشم نگاهم می کرد. اگه جاداشت حتما منو می کشت. از این که رو اعصابش راه رفته بودم خیلی خوشحال بودم و سر از پا نمی شناختم. راهم رو کج کردم که برم سوار یه ماشین بشم که همون همکارش رو دیدم. باتعجب نگاهم می کرد. مونده بود چرا من رو نگرفتن. خب حقم داشتن، من مامور مخفی بودم و درست عین خلافکارها لباس پوشیده بودم. یه مانتوی کوتاه سبز زیتونی با شلوار شیش جیب سبز ارتشی و شال و کتونی سفید، یه کمم گریم کرده بودم و درست شبیه معتادا خودم رو برنزه کرده بودم و لبام رو کبود، یه لنز قهوه ای هم توی جشمام گذاشته بود مثل همیشه دستکشهای مشکی توریم رو هم دستم کردم عادتی که از دوران نوجوانی داشتم و از سرم نمی افتاد. خداییش جرئت نمی کردم با این قیافه برم جلوی آینه. توی درگیری ها هم یه کم صورتم زخمی و کبود شده بود، اوه چه شود! قیافم حسابی دیدنی شده بود. هیچ کس باور نمی کرد سروان باشم. جلوش ایستادم و با سر آروم به سرگرد اشاره کردم.
- حال رییست اصلا خوب نیست. گلوله خورده و عین خیالش نیست. تو برو لااقل به داد اون دست بی گناهش برس که داره تاوان لجبازی های صاحبش رو می ده.
منتظر جوابش نموندم و راهم رو کشیدم و رفتم.
یک ماه از ماموریتم و دیدن اون سرگرد کاملا بد اخلاق می گذشت...داشتم استراحت می کردم وکارای کوچیک تر رو انجام می دادم.من بهترین مامور زن دایره بودم.به همین دلیل فقط تو ماموریت های خیلی بزرگ شرکت می کردم...دوباره یه ماموریت جدید...من جز دایره ی مامورین مخفی پلیس بودم...قرار بود دایره ی ما با دایره ی مبارزه بامواد مخدر یک ماموریت مشترک دشوار بره...طبق معمول اولین گزینه هم من بودم...
همه تو دفتر سردار کاشانی جمع شده بودیم...یه میز بزرگ بزرگ قهوه ای برای جلسات وسط سالن بود...با صندلی های چرمی و جلوی هر نفر یک بلند گو ویک بطری آب معدنی بود.سمت راست دایره ی ما نشسته بودن وسمت چپ هم دایره مبارزه با مواد مخدر...
کاشانی:خب همکاران عزیز همه اومدن؟
سرهنگ طلوعی به صندلی خالی بغل دستش اشاره کرد:نه قربان سرگرد...
حرفش تموم نشده بود که دیو سه سر وارد شد...اه این اینجا چیکار میکنه...خیلی خشک ورسمی احترام گذاشت ونشست...چون سرگرد پویا معاون بخش ما رفته بود دبی...من بغل دست سرهنگ نشستم واسه همین هم درست رو به روی این برج زهرمار بودم...
تو تمام مدتی که سردار پرونده رو توضیح می داد...به سردار نگاه می کرد...گاهی هم سری تکون می داد وچیزی می نوشت...من از قبل کل پرونده رو فوت آب بودم...زیاد گوش نمی کردم...چندین بار وقتی نگاهش به نگاهم افتاد وفهمید سعی در بازیگوشی دارم اخم شدیدی کرد اما کیه که اعتنا کنه...
کاشانی:امیدوارم دوستان همه توجیح شده باشن
یکم گلوم رو صاف کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم.
عسل:درمورد پرونده بله اما درمورد ماموریت هنوز به طور کامل توجیح نشدیم جناب سردار
کاشانی:مثل همیشه آماده ومشتاق.راستش این ماموریت یکم با ماموریت های دیگه فرق داره...ما باید دوتا ازمامورامون رو بفرستیم خارج از کشور و وارد این باند بشن البته بطور کاملا عادی...
سرگرد:خب پس فرقش کجاست؟ماهمیشه همین کار هارو می کنیم دیگه
کاشانی:بله اما اینبار باید یک زوج بفرستیم
طلوعی:ما که تو این دوتا دایره زوج پلیس نداریم
کاشانی:بله اما ما به یک مامور مرد احتیاج داریم ویک مامور زن...باید برن اونور آب..راه طولانی ای رو در پیش دارن
محمدی:انتخاباتون...
کاشانی:سرگرد صادقی و سروان آرمان
من وصادقی هم زمان:چی گفتین؟
کاشانی:چی شد بچه ها گفتم شما دوتا باید برین...شما دوتا از بهترین های این ادره اید کنارهم که باشید ماموریت فوق العاده پیش می ره
صادقی:قربان من تنهایی می رم قول میدم بهتون موفق شم.من با یک مامور زن؟اون هم سروان آرمان؟محاله سردار محاله
کاشانی:من دیگه نمی دونم شمادوتا باید برین...
آرمان:فکرنکنم پدر اجازه بدن
کاشانی:پدرت رو بهونه نکن...آرمان رفیق چندین و چند ساله ی منه... ما پشت یه خاکریز باهم بزرگ شدیم...بهونه نیار من قبلا با پدرت صحبت کردم رضایت داده...خب همکاران عزیز بفرمایید خسته نباشید روز همگیتون هم بخیر
همه متفرق شدن من و صادقی کنار سردار ایستادیم و خواهش می کردیم که مارو باهم نفرسته... سرهنگ طلوعی ومحمدی هم ایستاده بودند ولبخند می زدن وبه کارهای ما می خندیدن...
عسل:قربان شما فکر این رو نکردید دوتا نامحرم رو باهم بفرستین خارج به ماموریتی که هیچ چیزش معلوم نیست؟
کاشانی:اتفاقا چرا دخترم با پدرت صحبت کردم یه صیغه ی محرمیت بینتون بخونیم بعد بفرستیمتون...
عسل:قربان شما فکر زندگی آینده مارو نکردید؟
صادقی:راست می گه من باهرکی برم با ایشون نمی رم
عسل:من هم با این آقا ماموریت برو نیستم
کاشانی:چرا می رید خوبم می رید.این یه دستور کاملا جدیه شما بهترین گزینه اید برا این ماموریت...اگه نرید سرپیچی از دستور فرمانده محسوب میشه وممکنه شغلتون رو از دست بدید این پرونده واسه من خیلی مهمه نمیتونم دست هر کسی بسپرمش...بالا برید پایین بیاین باید این ماموریت رو برید شیرفهم شدید؟
تا حالا اینقدر سردار رو جدی و عصبانی ندیده بودیم...بااخم چشم گفتیم و اومدیم بیرون...با حرص همدیگه رو نگاه می کردیم
صادقی:من چطور تو رو تحمل کنم...هنوز قضیه یه ماه پیش فراموشم نشده...با یه دختر...
عسل:فکرکردید من خیلی خوش حالم؟زندگیم بخاطر این ماموریت بهم می خوره...خصوصا با اون صیغه ی مسخره...حیف که مجبورم...مجبور
صادقی:منم مجبورم...شما بفرمایید از الان حاظر شین...100 تا چمدون بار نکنی دنبال خودت...
عسل:اونجا قبل رفتن ما همه چیز حاضره...تا حالا ماموریت خارج نرفتید مگه؟ روزتون بخیر سرگرد صادقی
خون خونش رو می خورد منم دست کمی از اون نداشتم خدایا این ماموریت کمه کمش یه ماه طول می کشه چطوری اینو تحملش کنم...خدایا خودت کمکم کن...ولی نشونش می دم من عمرا کم بیارم...بشینید ونگاه کنید چطور حالش رو می گیرم...پسره ی از خود راضی عصا قورت داده...
شب رفتم خونه و با بابا کلی دعوا کردم...اما هر چی گفتم حرف سردار رو میزد...این پدر ما داریم؟
با هزار بد بختی صیغه رو خوندیم ورفتیم فرودگاه
صادقی:خیلی خوشحالی نه؟
عسل:آره از تو چشمام می شه خوند چقدر خوشحالم
با چشمای خونین و پراز خشم بهش خیره شدم.مثل اینکه ترسید دیگه چیزی نگفت...
بابا:مواظب خودتون باشین می سپارمتون دست خدا
کاشانی:سریع رسیدید زنگ بزنید همه چیز روگزارش کنید یادتون نره
محمدی:دایی اونجا فقط همدیگه رو دارید لجبازی نکنید
مادر سرگرد:هوای هم رو داشته باشید...سالم رفتید سالم برگردید...
مامان:جناب سرگرد حواست به دختر من باشه ها
عسل:ای بابا بسته دیگه ماه عسل که نمیریم می ریم ماموریت فقط دعا کنید واسمون دارن صدا می کنن دیگه حلال کنید خداحافظ
سرگرد داشت با کاشانی و طلوعی ودایی و بابا پچ پچ می کرد
عسل:شما نمیاین به امید خدا؟نمیاین من برم
برگشت لبش رو گزید با حرص:دارم میام خداحافظ همگی
ازهمه زیر لب خداحافظی کردم وبا ناراحتی بعد از انجام شدن کارهای رفتنمون به سمت هواپیما حرکت کردیم...
خدایا همه چی رو به خودت سپردم...کمکم کن این پسره رو نکشم یوقت...
آخر وعاقبتمون رو به خیر کن
باکمک مهماندار صندلی هامون رو پیدا کردیم.
عسل:من میخوام کنار پنجره بشینم
بی اعتنا به حرف من رفت کنار پنجره نشست وکتش رو در آورد.
عسل:گفتم من میخوام کنار پنجره بشینم...شما از اونجا بلند شو
هیچ حرفی نمیزد.انگار دارم با دیوار صحبت میکنم هنوز سر پا ایستاده بودم.اینبار دهنم رو باز کردم با صدای بلند:من گفتم...
با عصبانیت حرفم رو قطع کرد:شنیدم چی گفتی...کنار پنجره بشینی پایین رو میبینی می ترسی...بشین سرجات حرف اضافه هم نزن...من حوصله ی لجبازی های یه دختر بچه رو ندارم...
با اخم نگاهش میکردم وبا حرص پام رو زمین کوبیدم...
مهماندار:ا...خانوم شما که هنوز سرپایید بفرمایید بشینید الان هواپیما صعود میکنه...
شونه هام رو گرفت و من رو وادار به نشستن کرد...سرگرد پوزخند میزد...اه...ازهمین اول باختم...اما نه کلی کار دارم با این جناب سرگرد...مردک یخی...روزنامه واسه من میخونه اه...حوصله ام سررفت...آخی بغل دستیمون چه دختر خوشگلی داره ...یه دختر 10،11ماهه کوچولو با موهای دوگوشی...ای جونم
عسل:ای جانم...چقدر تونازی خاله...
مادر بچه:ممنون ...شما نظر لطفتونه...
عسل:واقعا نازه براش یه اسپند دود کنیدحتما...می شه یه کوچولو بغلش کنم؟
مادر بچه:آخه تازه شیر خورده می ترسم...
عسل:نه مهم نیست...مراقبم
مادره سری تکون داد و بچه رو داد بغلم...یکم که باهاش بازی کردم احساس کردم بچه داره شیر بالا می اره منم نمی تونستم کاری کنم خب...تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صورتش رو بگیرم سمت لباس سرگرد جونم...اوه اوه...خاله جان چی بود خوردی...فکر پیراهن سرگرد رو نکردی؟
صادقی:اه...اه...این چی بود دیگه؟
مادر بچه:ای وای به خدا شرمنده ام من که گفتم ممکنه...
عسل:نه اصلا خودتون رو ناراحت نکنید اتفاقی نیافتاده که...
وای دلم داشت از خوشحالی قیلی ویلی میرفت...بگیر سرگرد جون نوش جونت 1-1مساوی
مادربچه:بخدا ببخشید لباس شوهرتون کثیف شد
با لبخندی شیطانی گفتم:نه نه شوهرم عاشق بچه هاست،مگه نه عزیزم؟
با حرص نگاهم می کرد مجبورشد لبخند بزنه:بله همینطوره...بلند شد که بره لباسش رو عوض کنه:پاتو جمع کن رد شم
عسل:خب رد شو کی کار به تو داره
صادقی:اینطوری که نمی تونم پات رو جمع کن
عسل:مشکل خودته همینطوری رد شو
صادقی:باشه خودت خواستی...می خواست حرص من و دربیاره کمی به سمتم خم شد......... رنگ پریده من و که دیده بی تفاوت از کنارم ردشد. .
چند دقیقه بعد برگشت.اینبار خودم پاهام رو جمع کردم تا رد شه
صادقی:حسابت رو میرسم وایسا...
باقیافه مظلوم وحق به جانب گفتم:خب تقصیرمن چیه...اون بچه روتون شیر بالا آرود نه من سر...
صادقی:هیــــــــس!مگه قرارنبود دیگه نگی..آرومتر گفت:سرگرد
عسل:خب پس چی بگم؟
صادقی با حرص:اسمم رو صدا کن دیگه...
قیافه م رو کج وکوله کردم: ایـــــی...حالا چی هست اسمتون؟
چپ چپ نگاهم می کرد می خواست خرخره ام رو بجوه.
با حرص گفتم:چیه نمی تونم که اسم کوچیک همه همکارام رو از بر باشم
زیرلب غرید:سورن
عسل:وا...مدل ماشینتون رو که نگفتم اسمتون رو پرسیدم
باخشم گفت:اسمم سورنه...مربا
با خشم گفتم:عسل
صادقی:به تو زهرمار بیشتر میاد تا عسل
عسل:اگه بخوای اسمم رو بد صدا کنی مجبورم تموم ماشین ها رو بیارم جلوی چشمت...انتخاب با خودته...
همچنان با خشم بهم خیره شده بود صورتش قرمر بود و رگهای شقیقه اش زده بود بیرون...اما من همه حرفام رو در کمال آرامش میزدم و این بیشتر حرصش رو در می آورد...ایول به خودم...دیگه هیچ حرفی نزد...مقصدمون دبی بود خدارو شکر سریع رسیدیم...کارای مدارکمون که تموم شد یه تاکسی گرفتیم تادم هتل...اتاقمون ازقبل رزرو شده بود.کلید رو از پذیرش گرفتیم ورفتیم بالا...اتاق که نبود یه سوییت کاملا زیبا ی نقلی...پولش رو هم از قبل اداره حساب کرده بود...یکی از مامورامون از قبل اینجارو آماده کرده بود...حتی لباس هم گذاشته بود واسمون...قراربود 3 تایی اینجا ماموریت داشته باشیم اما اون برای اینکه شک نکنن یه جای دیگه خونه داشت.
خیلی خسته بودم سریع رفتم سمت اتاق خواب.سورن هم داشت تو آشپزخونه آب می خورد.تا در اتاق رو باز کردم فریادم رفت هوا
عسل:نه...لعنتی ها این دیگه چیه
سورن از آشپزخونه فریاد زد چیه؟سوسک دیدی مگه
با عصبانیت اومدم تو حال و گفتم برو اتاق رو عوض کن...
سورن:چرا؟ اتاق به این خوبی...
عسل:اصلا هم بدرد نمی خوره...برو عوضش کن
سورن:خیلی هم خوبه از سرت هم زیاده
عسل:برو به اون اتاق نگاه کن بعد ببینم بازم می گی خوبه یانه
تو حال ایستادم و رفت به سمت اتاق خواب.
با عصبانیت فریاد زد:اه...از این بدتر نمیشه
با خونسردی رفتم پشت سرش دست به سینه به در اتاق تکیه دادم
عسل:بازم میگی خوبه یانه؟
تخت دو نفره وای خدای من یعنی مجبوربودم پیش این بخوابم؟مطمئن بودیم سردار با وجود شناختی که از ما داره یه اتاق با دوتا تخت یک نفره مجزا رزرو میکنه اما الان...
سورن:من می رم یه اتاق دیگه بگیرم...
عسل:خوب کاری میکنی چون اگه یه اتاق دیگه نگیری مجبوری رو کانا ه بخوابی سرگ...آقا سورن...
با عصبانیت رفتم روی مبل نشستم.اونم رفت ودر رو محکم کوبید بعد از نیم ساعت با قیافه کاملا پکر اومد و روبه روی من نشست...
عسل:چی شد؟
سورن:همه اتاق ها پره یا رزرو شده است عوض نمی کنن یعنی نمی تونن.اتاق ندارن
عسل:پس مجبورید رو همین کاناپه بخوابی
سورن:چرامن؟ما حقوق مساوی داریم...یه شب من یه شب تو...
از پیشنهادش حرصم گرفته بود...چطور می تونست این پیشنهاد و بده؟اما واسه اینکه کم نیارم قبول کردم...
عسل:باشه قبوله...من الان خوابم میاد کجا بخوابم؟
مثل اینکه باور نمی کرد قبول کنم.دلش انگار سوخته بود...هم لجباز خوبی بودم هم مظلوم نمای فوق العاده ای
سورن:من می رم دوش بگیرم خوابم نمیاد برو رو تخت بخواب...بعدهم رفت تو اتاق تا دوش بگیره ده دقیقه دیگه هم من رفتم ولباسام روعوض کردم و دراز کشیدم...صدای شر شر آب حموم یکم اذیتم میکرد.اما خیلی خسته بودم...پلکهام سنگین شدو خوابیدم.با صدای خنده ای که تویه حال می اومد بیدارشدم...دست و صورتم رو شستم ورفتم بیرون...
عسل:سلام متین
سرگرد پویا:به به عسل خانومی...سلام به روی ماهت
سرگردمتین پویا معاون دایی ومافق من بود یه پسر حدودا 32 ساله ی خوش هیکل چهار شونه با پوست سفید وچشمهای سبز و بینی کشیده و لبهای خوش فرم وموهای مشکی...خیلی جذاب ودوست داشتنی وصدالبته بسیار بسیار مهربون...مثل یه خواهر وبرادر بودیم...همیشه سر به سر هم میزاشتیم و حسابی خوش می گذروندیم....
عسل:پس شما هم اینجا می مونید
متین:آره این ماموریت روهم هستم بعد باهم برمی گردیم
سورن:شمادوتا همدیگه رو میشناختید؟
متین:آره دیگه معاون منه آرمان
سورن:بمیرم برات چی می کشی
متین:چی داری می گی آرمان فوق العاده است
سورن:و 100 البته بسیار لجباز و یک دنده
متین:بامن که خوبه با تو رو نمی دونم سورن
عسل:بله من باهر کسی مثل خودش رفتار میکنم...دلیلی نداره با آقا متین بد باشم
سورن چپ چپ نگاهم می کرد منم یه لبخندی به متین زدم اونم خندید...
سورن:خب می خوای متین جان حالا که اینقدر روابط بین شما حسنه اس جامون رو عوض کنیم...
متین:نمی شه آخه اونا که من رو می شناسن...من باید شما رو به مهندس کیانی و سارا خانوم به عنوان یک زوج معرفی کنم سورن جان
منظور سورن رو خوب فهمیدم می خواست بفهمونه که من فهمیدم شما همدیگه رو دوست دارین...
عسل:داداش؟
متین:جان داداش؟
عسل:شام خوردین؟
متین:نه منتظر بودیم تو بیدار شی بعد بریم واسه شام...برو حاضر شو...
عسل:باشه چشم
ازقصد به متین چشم چشم می گفتم که سورن بفهمه من فقط با اون لجم و اخلاقم هم خیلی هم خوبه...
بلندشدم که برم متین صدام کرد برگشتم:بله؟
متین:آجی اینجا از چادر و مانتو وروسری خبری نیست ها
من درسته پلیس بودم ولی از اولم بلد نبودم درست و حسابی چادر سرکنم...بیرونم با مانتو می رفتم موهامم خیلی مهم نبود...اما دیگه نه تا این حد
عسل:پس چی بپوشم؟روسری هم نزارم؟مگه میشه؟
متین:لباسایی که برات گرفتم پوششون خوبه...یه چیزی هم گزاشتم تو کمد جای روسری...برو حاظر شو
رفتم در کمد رو باز کردم خدای من اینا که همش لباسای مردونه است...البته جز چند دست کت و شلوار بقیه لباسای خود سورن بود که وقتی من خواب بودم چیده بود...
واسه من لباس بیشتر گرفته بودن...چه لباسایی هم داشت...هر کدومشون یه شیشه عطر روشون خالی شده بود...
درکمد خودم رو باز کردم چه لباسای خوشگلی...البته متین گفته بود هر مهمونی که خواستیم بریم لباسش روهمون موقع واسم میاره...اینا لباسای دم دستی بودن...
یه جین سرمه ای با یه سارافون سفید انتخاب کردم که بپوشم...چندین جفت کفش هم اونجا بود یه پاشته بلند تابستونی سفید هم برداشتم...
خدایا حالا موهام رو چیکارکنم؟ای متین بلا واسم یه کلاه کیس باموهای بلند قهوه ای نسبتا تیره فر گذاشته بود یه کلاه گیس هم به همون رنگ واندازه البته باموها صاف یکم هم روشن تر بود...موهای مشکی بلند خودم رو به زور جمع کردم وکلاه گیس فر رو گذاشتم....خودمم شک نمی کردم که موهای خودم نیست خیلی طبیعی بود...
یه کیف دستی کوچیک هم انتخاب کردم سفید بود و اکیلهای درشت داشت...یکم هم آرایش کردم...
خداییش خیلی خوشگل بودم...صورت گرد و بدن یکم توپر چهارشونه و هیکلی اما درعین حال خیلی ظریف و زنونه...موهای صاف صاف بلند مشکی درست مثل ابریشم چشم های درشت و کشیده ی طوسی عسلی رنگ،پوست سفید و مژه ها وابروهای مشکی،بینی کوچولو ولبهای نازک و خوشگل...
کلی خواستگار داشتم هیچ کسی نمی تونست از زیبایی من چشم پوشی کنه...برق تحسین رو تو چشم هاشون می خوندم...مونده بودم این سورن .... چرا عین خیالشم نبود...اما نه یه کاری می کنم به دست وپام بیافته بشینید و ببینید...
رفتم بیرون اوناهم آماده بودن...متین یه آستین کوتاه مردونه سفید تنش بود با شلوار جین...
سورن هم یه آستین کوتاه جذب مشکی پوشیده بود ویه شلوار کتان مشکی...درست عضله هاش مشخص بود...بازوهای ورزشکاری قوی ای هم داشت...
بادیدن من هردو چندثانیه ای مبهوت من شدن...بعدشم بلند شدند...متین اومد .محو صورتم بود .
متین:پرنسس زیبای من، بامن میای یا با سورن؟
عسل:با تو
متین:اوه چه افتخاری نصیبم شده...تا مهندس کیانی نیست...لازم نیس نقش بازی کنیم...یه امشب پیش منه سورن.
سورن هم پشت چشم نازک کرد وگفت:قربونت متین جون...هرشب پیش خودت باشه من راضی ترم
متین:حیف که ماموریتمون این رو نمی گه
خندیدیم ورفتیم پایین وپشت یه میز نشستیم و غذا سفارش دادیم...3تا دختر اونطرف تر پشت یه میز دیگه نشسته بودن...تا دیدن من با متین اومدم چشم از سورن برنمی داشتن... یکیشون که حسابی ناز وعشوه می اومد سعی می کرد چشم سورن رو از جا دربیاره... سورن برگشت و نگاهش کرد.دختره نیشش تا بنا گوش بازشد،
سورن پوزخندی زد و برگشت وروبه ما گفت:ماتو چه فکری هستیم اونا در چه حالین
متین در حالی که می خندید آروم سرش رو آورد جلو و یواش گفت:خب هر کسی همچین پسر خوشگل وجذابی رو ببینه معلومه اینطوری میشه...بدک هم نیست ها؟
سورن:چیه حسودیت شد؟خوشت اومد ازش؟مجبور نبودی با عسل بیای فکرکنن نامزد داری عزیزم
متین:باشه ازاین به بعد من تنها میام تا دخترا تو رو اذیت نکنن
سورن:خیلی دوست داری تو رو اذیت کنن،نه؟
متین:چیه؟بده دارم در حقت لطف می کنم از شر مزاحمات خلاص شی؟فداکاری هم بهت نیومده اصلا
سورن:بابا فداکار...می ترسم زیادی خوش به حالت بشه
متین:بشه...چشم نداری خوشحالی من رو ببینی؟
سورن:غذاتو بخور حرف نزن
عین بچه گربه می پریدن به هم.البته تقصیر سورنه نمیشه باهاش درست حرف زد...خیلی غد و مغروره...کلا چون ازش خوشم نمیاد همه چی تقصیر اون محسوب میشه..
غذامون که تموم شد رفتیم بالا و یکبار دیگه متین توجیحمون کرد.
متین:شما دوتا از دوستای خوب من هستید که از ایران واسه تجارت اومدید وسرمایه گذاری...
سورن:که می خوایم تو کارخونه برادرهای نصیری سرمایه گذاری کنیم..واسه اون دارو های به اصطلاح لاغریشون...
عسل:همون هایی که وقتی می فرستن ایران کلی قرص روانگردان بینشون وارد ایران میشه
متین:آباریکلا...شماباید اینقدر بهشون نزدیک شید که تو حمل محموله مواد مخدرهم شمارو درجریان قراربدن...
حالاهم بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم...عسل توتو اتاق بخواب ماهم تو حال میخوابیم...
ازخدا خواسته رفتم تواتاق خواب وبعد از شمردن چندتا گوسفند خوابیدم.
صبح اولین نفردوش گرفتم واومدم بیرون داشتند صبحونه میخوردن یه چایی ریختم ودرست رو صندلی بینشون نشستم.
متین:خب دیگه من میرم خونه خودم.نباید بدونن که ما دیشب همدیگه رو ملاقات کردیم.اونجا همدیگه رو که دیدیم تظاهر میکنیم تازه دیدیم وکلی شگفت زده میشیم...
سورن:متین ما درسمون رو خوب بلدیم
متین:محض یاد آوری گفتم...ظهر میبینمتون...
عسل:متین مراقب خودت باش...تا دم در همراهیش کردم وایستادم تا کفش هاش رو پاش کنه...
متین:خداحافظ سورن......خداحافظ خانوم کوچولو
عسل:خداحافظ
در رو بستم...باز بااین کوه یخ تنها شدم...
سورن:قهوه ات سردشد...
عسل:مهم نیست عوضش میکنم...
سورن:خیلی باهم جورید
با حالت مدافعانه گفتم:معلومه اون مافق منه و از همه مهمتر عین برادرم دوسش دارم.منظور؟
خیلی آروم گفت:منظوری نداشتم همینجوری گفتم
با اخم نشستم و صبحونه ام رو خوردم اونم رفت دوش بگیره....
صدای زنگ موبایلم از تو اتاق اومد بیرون ...رفتم و در رو به سرعت باز کردم...سورن تیشرتش دستش بود وهنوز نپوشیده بود اخم کرد.
سورن:یه در میزدی بد نبود
عسل:حواسم نبود...می ببنی که موبایلم زنگ میخورد.
-بله؟
سلام مامان خوبین؟
ممنون منم خوبم....
دیگه بیرون نرفتم نشستم رو تخت وشروع کردم به حرف زدن اونم تیشرتش رو پوشید نشست پشت آیینه و موهاش رو خشک کرد
آره مامان جان اینجا همه چیز خوبه سرگرد پویاهم باهامونه
-قربونت برم نگران من نباش عزیز دلم
-باشه باشه به همه سلام برسون
-می بوسمت خدا حافظ...
گوشی رو قطع کردم.
هنوز با اخم نشسته بود...خوبه حالا مرده اینقدر بهش برخورده...چی شده مگه حالا 4تا عضله رو دیدم دیگه...
سورن:اه...این کرم لعنتی هم که تموم شد...
برگشت وبهم نگاه کرد.خودم فهمیدم بلند شدم واز کیفم بهش کرم دست وصورت دادم...
یه ممنون به زور از تو حلقش پرید بیرون
سورن:ممنون
عسل:خواهش میکنم..
سورن:تونمیخوای آماده شی؟
عسل:متین گفت ظهر الان که خیلی زوده
سورن:می خوام برم یکم بیرون نمیای؟
عسل:نه خودت برو
بلند شدم و رفتم رو کاناپه نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم...ا
ونم خیلی آروم رفت بیرون...نیم ساعت که گذشت دیدم حوصله ام سررفته پشیمون شدم کاش با سورن می رفتم...محوطه ی پایین هتل یه پارک خیلی بزرگ بود.یه سارافون جذب سبز چمنی با شلوار جین پوشیدم و این بار کلاه گیس با موهای صاف رو گذاشتم ویکم آرایش کردم دستکشهای خوشکل توریم رو هم دستم کردم ..........رفتم پایین...
از دور سورن رو دیدم...اونم پس اینجا بود...طرفش نرفتم مطمئن بودم می خواد تیکه بیاندازه چرا اون موقع باهاش نیومدم...
یکم که نگاش کردم متوجه شدم چندتا دختر بد جور عین مگس دور وبرش می پلکن...خوب که دقیق شدم دیدم همون دخترای دیشب رستوران ان.یکم غیرتی شدم و رفتم رو ی نیمکت بغل سورن و رو به روی اونا نشستم.
سورن که منو دید انگار نجات پیدا کرده باشه به انگلیسی گفت:اومدی؟
فهمیدم دخترا انگلیسی ان...
عسل(انگلیسی):آره یکم تو اتاق حوصله ام سر رفت...تو چرا اینجایی فکرکردم می ری یه جای دورتر
سورن:مطمئن بودم میای پایین جایی نرفتم که گمم نکنی
لحنش مهربون شده بود می دونستم بخاطر دخترها اینطوری صحبت میکنه...اون دختر وسطیه با اون چشمای سبزش داشت منو می خورد...حسابی حسودیش شده بود...این سورن عنق هم دست کمی ازمن نداشت هر جا می رفت دل همه رو می برد البته جز دل من رو...
با لبخند دوش به دوش هم همقدم شدیم ...یکم که از جلوی چشمای دخترها دور شدیم از هم فاصله گرفتیم .
سورن:عجب پررویی بود ها....اِ..اِ...اِ ...دختره ی بی حیا اومده می گه من از شما خوشم اومده می شه باهم دوست شیم...
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم بلند بلند قهقهه زدم که باعث شد اخمش غلیظ ترشه
عسل:مرده شورش رو ببرن بچه پررو رو...چه بد سلیقه هم هست...
باخشم نگاهم می کرد:خیلی هم خوش سلیقه بود...یه نگاه به دور واطرافت بنداز همه دارن منو نگاه می کنن...یه پسر همه چی تموم که مجبوره با دختری مثل تو...
عسل:دختری مثل من چی؟خیلی هم دلت بخواد
رامو کج کردم ورفتم...
سورن:عسل...عسل...زهرمار میزاشتن اسمت رو بهتر بود واقعا
کمی جلوتر رفتم مثلا قهر کرده بودم که دوتا پسر مزاحمم شدند...اینجا پراز ملیت های گوناگون بود... ولی همه انگلیسی صحبت می کردن
پسر1:خانوم خوشگله...چرا تنها؟ما می تونیم باهم قدم بزنیم
عسل:نه ممنون من تنهایی راحت ترم
پسر2:آخه اینطوری ما ناراحتیم.
وزدن زیر خنده...هرجا می رفتم پشت سرم بودن و هی زرت و پرت می کردن...
سورن:برای چی مزاحم خانوم شدین؟
پسر2:شما؟
سورن:نامزدشم
پسر1:این خوشگل خانومت رو پس پیش خودت نگه دار تا دل بقیه رو نبره بااون چشماش
سورن:باشه ایندفعه سفت نگهش می دارم تا گرگ هایی مثل شما واسش دندون تیز نکنن
سورن اومد جلو و محکم مچ دستم رو گرفت.
- چه خبرته؟
سورن- خوشت میاد مزاحمت بشن؟ آره؟
- من کاری به کار اونا نداشتم. دستم شکست، ولم کن.
سورن- حرف نزن. مثل اینکه شما الن زنه بنده اید در ضمن باید حاضر شیم، نزدیک ظهره.
دستم رو تا رسیدن به اتاق ول نکرد. در رو که باز کرد هولم داد تو و در رو بست.
- ایشــش، وحشی!
سورن- درست حرف بزن، من هم فعلا همسرتم وهم مافوقت. . ببین خوب گوشات رو باز کن، من خوشم نمیاد هر روز وایستم و با مزاحم هات دهن به دهن بشم، پس حواست به خودت باشه!
- نیست که تو مزاحم نداشتی! مگه من چی کار کردم؟ توام مواظب حرفات باش، هرکی ندونه فکر می کنه من با اونا ...
سورن داد زد:
- خیلی خب برو حاضر شو، دیگه هم بحث نکن با من، دختره ی پررو!
دیگه حوصله ی جر و بحث رو نداشتم. یه کت و شلوار مشکی پوشیدم، کاملا رسمی.خوب بود که کتش یه کم بلند بود و روی اندامم رو می گرفت.
سورن- من مردم یا تو؟ تو چرا کت و شلوار پوشیدی؟
- همین طوری، خواستم رسمی باشه.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
سوار ماشینی که برامون گذاشته بودن شدیم و رفتیم.
***
کیانی- به، آقای مهندس صادقی! منتظرتون بودیم. خیلی خیلی خوش اومدید!
سورن- ممنونم، مشتاق دیدار. تعریف شما رو از مهندس پویا بسیار شنیده بودم.
کیانی- مهندس پویا لطف دارن. خیلی خیلی خوش اومدید خانوم زیبا.
دستش رو به طرف من دراز کرد و باهاش دست دادم.
- ممنونم مهندس، ممنونم.
سارا- به به، مهمون های ما تشریف آورد.
اومد از دور با من رو بوسی کرد و با سورن دست داد.
سارا- اوه مانی، چرا مهمون های عزیزمون رو سرپا نگه داشت؟ خواهش می کنم بفرمایید.
و به مبل های چرمی اشاره کرد و ما هم نشستیم.
اَه، مجبور بودم جلوی اونا به سورن "عزیزم، عزیزم" بگم، اون هم همین طور. البته به قدری نقشش رو خوب بازی می کرد که احساس می کردم از بدو ورودمون به اتاق مهندس کیانی، اون کوه یخی آب شده و جاش رو به یه رود زلال و مهربون داده. تغییر رفتارش خیلی محسوس بود.
سارا:اوه عسل خانوم شما چرا کم حرف زد.
چه لهجه ی بامزه ای داره این.ایرانی بود اما آمریکا بزرگ شده بود.یک تاپ پشت گردنی مشکی و یه شلوار جین تنگ مشکی پوشیده بود اندام زیبایی داشت.پاهای تو پر و بالا تنه ی لاغر.چشمهای مشکی و بینی کشیده لبهای بزرگ ونازک.بدنبود خیلی هم زیبا نبود.من در مقابلش خیلی خوشگل بودم.
عسل:بیشتر سعی می کنم گوش بدم تا حرف بزنم عزیزم
کیانی:چه خانوم با شخصیتی...خب مهندس جان شما چقدر می خواین سرمایه گذاری کنید
سورن:من مایلم قبلش بیشتر با فعالیت های شرکت آشنا شم.اینطوری شاید بتونم چندتا از دوستانم رو هم متقاعد کنم تو شرکت شما سرمایه گذاری کنن...
کیانی:خب اینکه عالیه شرکت ما یک شرکت داروسازی هه که یک سری قرص های لاغری درست می کنیم...خب خودتون هم می دونین این روزها این داروها خیلی سود خوبی داره...ما این داروها رو به چند کشور صادر می کنیم...سرمایه گذاری بیشتر می تونه تجارت ما رو گسترش بده من چندتا از پرونده های شرکت رودر اختیارتون قرار می دم تا مطمئن باشین که سرمایتون به هدر نمیره...
سورن :ممنونم...مهندس شما بیزینس من خوبی هستین و به همه چیز وارد
سارا:مانی یه بیزینس من کوب بود...اون فوق العاده
کیانی:اوه عزیزم...
وسارا رو بغل کرد وپیشونیش رو بوسید
مانی:تو از من تعریف نکنی کی تعریف کنه-الان میخواین پرونده ها رو ببینید؟
سورن:اگه ممکنه بله...من خیلی مشتاقم...
مانی:حتما خواهش می کنم چند دقیقه صبرکنید...
رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا پوشه وارد شد.
کیانی:بفرمایید.
منو سورن کنارهم نشستیم و پرونده هارو خوندیم.بینابین باهم مشورت می کردیم.بعد از نیم ساعت سورن پرونده ای که دستش بود رو میز گذاشت وبا لبخند گفت.
سورن:اوضاع شرکت شما از اون چیزی که فکر می کردم هم بهتره.من کاملا آماده ام مهندس جان...
سارا:این خیلی خوب هست پس کی قرارداد نوشت
عسل:به ما باشه همین الان...نمی خوایم این موقعیت خوب رو از دست بدیم مگه نه عزیزم؟
سورن:آره من همین الان حاضرم
کیانی:ماهم هیچ مشکلی نداریم
سورن:پس منتظر چی هستین قرارداد رو بنویسیم دیگه.
صدای در اومد.
سارا:بفرمایید.
متین:سلام بدون من خوب جلسه ای گرفتید ها
سارا پرید تو بغل متی.........
سارا:اوه متین دلم برات تنگ شده بود...تو خیلی بد هستی به ما کم سر زد...
عسل:به ماکه اصلا سر نزد...
متین:عزیزم دلم برات یه ذره شده بود
بعد هم اومد سمت من .داشتم از خنده می مردم.با چشمای نگران بهم خیره شد.لبخند زدم که اشکالی نداره.خیالش راحت شد.
سورن:اگه دلتنگیت واسه خانوم ها تموم شد به ماهم برس.
متین:اوه پسر دلم برات خیلی تنگ شده بود.
محکم هم دیگه رو بغل کردن و بوسیدن.
متین:خب ببینم کارتون به کجا کشید؟
کیانی:به قرارداد.می خواستیم قبل از اینکه تو بیای قرارداد رو بنویسیم.
متین:اوه چه خوب پس بنویسید دیگه منتظر چی هستین؟
سارا:منتظر هیچی...
قرارداد رو نوشتیم و سرمایه گذاری کردیم.
کیانی:فردا یه مهمونی فوق العاده داریم باید حتما شماهم بیاین...
سورن:باکمال میل
متین:واسه چی هست حالا این مهمونی؟
مانی:همینجوری مهندس نصیری یه مهمونی گرفته همین
متین:سورن جان حتما لازم شد که بریم.مهندس نصیری فامیلای خوشگلی داره
عسل:متین؟
متین:خب چیه؟این دوتا که شما دوتا رو دارن من نباید یکی رو پیدا کنم؟
سارا:اوه نه من حسودی کرد به اون
متین:من هم حسودی کرد به مانی بخاطر داشتن تو
همه زدیم زیر خنده.
من و سورن برگشتیم به هتل. من دوش گرفتم، اونم مشغول نوشتن گزارش واسه سرهنگ شد. از حموم اومدم بیرون. می خواستم لباس بپوشم.
- آقا میشه برید بیرون؟ می خوام لباس بپوشم.
سورن- دارم گزارش می نویسم، کار دارم. تو بپوش، چی کار به کار تو دارم؟
- این جوری نمیشه که.
سورن- بپوش غر نزن، من برنمی گردم.درضمن حوله ت هم که ازفرق سر تا نوک پاته .
- خیلی ... واقعا که!
تند تند لباسام رو عوض کردم. خدا رو شکر کارش تموم شد و رفت بیرون. امشب نوبت من بود که روی کاناپه بخوابم. اتفاقا یه فیلم خیلی باحال پلیسی داشت می داد و اونم نشسته بود رو کاناپه و نگاه می کرد. تو بحر فیلم بود که گفتم:
- پاشو، من خوابم میاد. سر جای من نشستی. می خوام بخوابم.
سورن- دارم فیلم می بینم، الان تموم میشه.
عسل- من خوابم میاد، بلند شو.
سورن- ببین خودت داری شروع می کنیا. من کاری به کار تو ندارم، خودت داری لج منو درمیاری.
با لب و لوچه ی آویزون و قیافه ی مظلوم گفتم:
- خب خوابم میاد دیگه. نخوابم؟
لبخند زد و گفت:
- بیا بخواب، کشتی من رو.
خودشم نشست رو زمین. من هم دراز کشیدم رو کاناپه.
- کم کن صداش رو.
زیر لب غرغر کرد و یه کم صداش رو کم کرد. بیچاره، دلم براش سوخت. نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که پاشدم صبحانه حاضر بود.
سورن- بیا صبحونت رو بخور. متین میاد دنبالمون بریم بیرون یه کم بگردیم.
- اوه، آفرین به متین، آفرین به شما چه صبحونه ای!
سورن- بشین بخور، حرف نزن.
عسل- تعریفم نمیشه کرد که ازتون.
سورن با پوزخند گفت:
- دیشب خوب خوابیدی؟
- عالی، خیلی خوب بود.
سورن- اگه خیلی خوشت اومده می تونم از خود گذشتگی کنم و هر شب رو تخت بخوابم تا تو هر شب خوب بخوابیا. چطوره؟
عسل- نه، منو این همه خوشبختی محاله. همون یه شب در میون عالیه. می ترسم خوشی زیادیم کنه.
سورن- پاشو در رو باز کن، متین اومد.
متین:سلام بر زوج مهربون
عسل:سلام
سورن:سلام صبحونه خوردی؟
متین:آره تکمیل تکمیل
سورن:عسل بیا جمع کن اینارو.
باهم رفتیم بیرون کلی گشتیم وخوش گذروندیم.قراربود غروب متین لباسم رو واسم بیاره.
غروب شد و متین لباسم رو آورد و خودش رفت خونش تا آماده شه.
سورن لباس ها و وسایلش رو برد تو حال تا همونجا حاضرشه.منم تو اتاق حاضرشدم.
لباسم یه لباس بلند پشت گردنی مشکی و قرمز ماکسی بود.با یه کت مشکی ازجنس خودش.کلاه گیس صافم رو گذاشتم وموهام رو بالای سرم شینیون کردم.یه آرایش کامل شب زیباییم رو تکمیل میکرد.صدای سورن از حال میومد.
سورن:عسل...عسل...کارت تموم شد بیا متین اومده پایین منتظره...
عسل:آلان میام.
سورن در اتاق رو باز کرد.چند دقیقه ای مات ومبهوت به من خیره شده بود.
عسل:بد شدم؟
سورن:نه اتفاقا خوب شدی
عسل:چرا کراواتت رو نبستی؟
سورن:ولش کن..لازم نیس...
عسل:بگوبلد نیستم چرا بهانه میاری...بیا من برات ببندم...
کراواتش رو گرفتم و داشتم می بستم...یه قدم بیشتر باهم فاصله نداشتیم نفسهای گرمش به صورتم می خورد...سرم رو بلند کردم ناخوداگاه نگاهمون تو نگاه هم قفل شد...
پسرجذابی بود...چشمای درشت و کشیده ی قهوه ای خیلی روشن یه عسلی تقریبا تیره عسلی چشماش مثه عسلی چشمای من نبود عسلی چشمای من به طوسی میزد اما عسلی چشمای اون به قهوه ای خیلی خوش رنگی یه جور نسکافه ای یا کاراملی...وقتی مهربون بود چشماش مثل کارامل شیرین وخوشمزه میشد وقتی هم عبوس بود عین نسکافه ی بدون شکر تلخ.از تشبیه های خودم خندم گرفته بود ...دوباره زوم کردم روصورتش،پوست سبزه و گندمی یه جور برنزه خدایی بود خیلی سیاه سوخته نبودها ولی یکم برنزه بود.این جذاب ترش می کرد و جدیتش رو بیشتر به رخ می کشید.بینی ولبهای خوش فرم...موهای قهوه ای حالت دار که وقتی راه می رفت تو هوا تکون می خورد وبامزه می شد...ته چهره اش یکم شبیه یونانی ها بود...خوش هیکل چهارشونه...